من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم 
از آن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم
رها کن صحبت یعقوب و دوری و غم فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار می ترسم
همه گویند این جمعه بیا ، اما درنگی کن
از این که باز عاشورا شود تکرار می ترسم
تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم
از آن روزی که منصب می شود انکار می ترسم