۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است

یادش بخیر

خاطرات برادر عزیزمون آقا محسن ناصری از جنگ

یاد همه شهدا به خیر.

شهید قهرمانی-اسدی-واحدی-گیتی نما-طالبی-بهزادی-دمیرچیلو-بدخشان-صالحی و همه شهدا.

به نام خدا

برای اولین بار تصمیم گرفتم خاطرات سالهایی که در جبهه بودم رو بنویسم. اولین خاطره خودم رو با توجه به اینکه حالا فصل زمستان است، از عملیات بیت المقدس 2 شروع می‌کنم. امیدوارم بتونم با این نگارش یاد و خاطره آن دوران رو زنده کنم و شما رو برای لحظاتی به اون حال و هوا ببرم.

سال 66 بعد از عملیات بیت المقدس 7 که در تابستان و در منطقه غرب انجام شده بود، گردانهای عملیاتی از مرخصی برگشتند و در دوکوهه مستقر شدیم و رادیو بسیج خبر از عملیات در جنوب رو سر زبون‌ها انداخته بود. تمرینات و مانورها هم حکایت از این داشت. اواخر آذر ماه بود که یک شب قبل از حرکت، مسئول دسته گفت باروبندیلها رو ببندید که فردا عازم هستیم به عقبه دوم جهت عملیات. خلاصه صبح روز بعد همه آماده جهت رفتن بودیم و اتوبوس‌ها هم آمده بودند. موقع سوار شدن به اتوبوس، مقصد هم مشخص شد. مسیر باختران بود و معلوم شد که در جنوب خبری نیست و باید به سمت غرب حرکت کنیم. غروب بود اتوبوس‌ها حرکت کردند و قرار شد پرده‌ها هم بسته باشه. خلاصه بعد از چندین ساعت به باختران رسیدیم. اتوبوس‌ها در منطقه‌ای بنام آناهیتا توقف کردند. آناهیتا شهرک نیمه کاره‌ای بود که تقریباً شبیه شهرک آپادانای تهران بود. آپارتمان‌های پیش ساخته، که به هر دسته یه واحد اختصاص دادند و قرار شد فردا صبح جهت صبحگاه آماده بشیم. خلاصه گردان ما کم کم خودش رو برای یک عملیات سخت داشت آماده می‌کرد. روزهای برفی و شبهای یخبدان خبر از عملیات سخت می‌داد. اما هنوز کسی نمی‌دونست واقعا عملیات کجا انجام خواهد شد و این از شگردهای جنگ بود. تمرینات نظامی و ستون‌کشی در کوه و کمر آغاز شد و بچه‌ها با شرایط، خودشان رو سازگار کردند. اواخر دی ماه بود که شبی اعلام کردند فردا حرکت خواهیم کرد. از آنجا که ما به اینجور حرکت‌ها عادت داشتیم سریع آماده شدیم. صبح روز بعد اتوبوس‌ها آمدند و ما سوار شدیم. این دفعه روی مسایل امنیتی بیشتر تأکید گردید. اتوبوسها به سمت غرب حرکت کردند؛ بله مقصد ماووت عراق بود. ساعتی از شب گذشته بود که یواشکی بیرون رو نگاه کردم، دیدم رو تابلو نوشته به عراق خوش آمدید. ساعتی بعد به موقعیت شهید مطهری رسیدیم. برف همه جا رو پوشونده بود و چادرها تا کمر توی برف بودند. از قبل همه چیز مشخص بود (محل گردان و گروهان‌ها). صبح که منطقه رو نگاه می‌کردیم اطراف کوهستانی بود و چادرها در کنار جاده زده شده بود، چون هیچ جای صافی پیدا نمی‌شد.


بالاخره گردان سازماندهی شد. مسئول دسته‌ها که از قبل توجیه شده بودند بچه‌ها رو نسبت به منطقه توجیه کردند و گفتند فردا صبح میریم به موقعیت امام رضا(علیه السلام) و از آنجا به یاری خدا آماده میشیم برای عملیات. موقعیت امام رضا با ما تقریباً 50 تا 60 کیلومتر فاصله داشت؛ آنهم همه مسیر کوهستانی و صعب العبور. صبح روز بعد کامیون‌ها اومدند و ما سوار شدیم. چند کیلومتری رفته بودیم که سر و کله هواپیماهای عراقی پیدا شد و شروع به بمباران کردند. توی این بمباران پل روی رودخانه که قرار بود کامیون‌ها از روی اون رد بشن رو زدند(متأسفانه اسم رودخانه رو فراموش کردم، رودخانه پر آبی هم بود).


 گردان باید به موقعیت از پیش تعیین شده برسه. برای همین پیاده و در یک ستون شروع به حرکت کردیم. چون راه دور بود گفتند با هلی‌برد گروهان‌ها رو می‌بریم که فقط یک گروهان رو بردن که آنهم گروهان بهشتی بود ولی گروهانهای روح الله و سیدالشهداء به علت تاریک شدن هوا مسیر رو پیاده باید می‌رفتن. مسیرمون ارتفاعی بنام گردرشت بود که شیب تندی هم داشت. زمین گل‌آلود و هوا هم گه گاهی برفی و بارانی. یادمه که مسیر سختی بود، اما چون ما از قبل این تمرینات رو کرده بودیم و هدفمون هم خدایی بود سختی‌ها اثری در بچه‌ها نداشت، چون همه فکر عملیات بودن. اینم بگم توی این عملیات ما پوتین نداشتیم، از این چکمه مشکی‌های بلند به ما داده بودن که اگر توی آب رفتیم، آب توی پا نفوذ نکنه. یادمه چند جا که حرکت می‌کردیم روی ارتفاع گردرشت توی گل گیر کردم و چکمه از پام در اومد. خلاصه به خودمون گفتیم وقتی به قرارگاه گردان رسیدیم یه استراحتی می‌کنیم و خودمون رو برای عملیات آماده می‌کنیم. در راه گه گاهی هم توپ‌های فرانسوی گلوله‌هاشون به طرف ما می‌اومد که مجبور بودیم خیز بزنیم. بعد از کلی راهپیمایی به قرارگاه رسیدیم. این عکس‌ها دقیقا مال عملیات بیت المقدس 2 هستش.

اینم بگم که توی راه بچه‌ها برای اینکه روحیه خودمون رو حفظ بکنیم کلی با هم خوش و بش می‌کردیم، انگار که داریم میریم پیک‌نیک. بالاخره به قرار گاه رسیدیم، دیدیم بابا توی راه کلی هم وضعمون بهتر از قرارگاه بوده چون بیشتر تدارکات به علت گلی بودن جاده هنوز نرسیده. به هر گروهان یک یا دوتا چادر دادند و گفتن خودتون یک جوری با هم کنار بیاید. برای حدود 120 نفر دو تا چادر 24 نفره؟ بعضی بچه‌ها توی چادر به حالت نشسته خوابیدن و ما هم بیرون کیسه خواب خودمون رو باز کردیم و رفتیم تو کیسه خواب. هوا برفی بود و سرد. خلاصه نماز رو خوندیم و خوابیدیم، من خودم نمی‌دونم چطور خوابیدم اما اونقدر خسته بودیم که فقط می‌خواستیم چشمامون رو ببندیم. با صدای اذان از کیسه خواب، سرم رو بیرون آوردم و دیدم خیلی‌ها سرپا هستن. از بچه‌ها سؤال کردم، گفتن دیشب گازوییل آوردن و ریختیم روی زمین، آتیش زدیم تا گرم شیم. یه چادر رو آماده کردن و نماز رو به جماعت خوندیم. بعد از نماز هم یک زیارت عاشورای مشتی خوندیم و کلاً خستگی فراموش شد. بعد از صبحونه گردان سازماندهی شد و گفتن خودتون رو آماده کنید که شب عملیات شروع میشه و کالک(همون نقشه) عملیات رو توضیح دادند. بعد از جلسه توجیهی بچه‌ها سریع سلاحهای خودشون رو تنظیف کردن و آماده شدن برای عملیات. بعد از نماز ظهر هم مسئول دسته‌ها بچه رو مجددا توجیه کردن و توضیحات لازم رو دادن.

قرار بر این بود که ما شب دوم عملیات ادامه اون رو انجام بدیم. دیشب بچه‌های گردان عمار خط رو شکستن و در حال درگیری بودن. ما باید ارتفاع مشرف به منطقه رو که اسمش دلبشک است رو از دست دشمن رها کنیم. اگه این اتفاق بیفته دشمن مجبور میشه فاصله خودش رو با خط ما زیاد کنه و منطقه وسیعی از خاک دشمن در اختیار ما قرار خواهد گرفت، سمت راست ما لشگر 57 ابالفضل، سمت چپ لشگر 10 سیدالشهداء و در داخل شیار هم بچه‌های لشگر خودمان یعنی 27 محمد رسول الله. ارتفاعی که ما از یال اون باید گذر می‌کردیم اسمش ارتفاع الاغلو بود. در ضمن بچه‌های لشگر عاشورا هم نیروهای پشتیبان بودن.

بعدازظهر عجیبی بود، با اون همه مشقت و دردسری که روزهای قبل کشیده بودیم روحیه عجیبی داشتیم. خیلی از دوستان دوران بچگی من، تو گردان مالک بودن. بیشتر بچه محلای قدیم که از قبل از جنگ با هم مسجد می‌رفتیم توی این گردان بودند. حسین قریانی مسئول یکی از دسته‌های گروهان سیدالشهداء بود. رفتم پیداش کردم تا با هم یه خداحافظی داشته باشیم. روی یه تخته سنگ ایستاده بود و غروب خورشید رو تماشا می‌کرد. همچین نوربالا می‌زد که نگو. نزدیک شدم بهش گفتم حسین نوربالا می‌زنی؛ گفت ناهار منور زدم. خلاصه با هم خوش و بشی کردیم و رفتیم. نماز مغرب رو خوندیم و آماده شدیم برای رفتن. من متوجه این نبودم که حسین دیگه حسینی شده و فقط جسمش توی این دنیاست. بعد از نماز مغرب همه آماده رفتن بودیم، یادمه حاج آقا بهشتی یکی از روحانی‌های گردان، یه ذکر باحالی رو به ما یاد داد و گفت هر وقت دیدی کم میاری اینو زیر لب بگو (یا منزل السکینة فی قلوب المؤمنین) فکر کنم تو بیت المقدس 7 شهید شد یادم نیست اما یه یادگاری برای ما گذاشت. تویوتا لندکروزها هم آماده بودن تا بچه‌ها رو سوار کنن و به خط ببرن.

شهید بهشتی                         شهید پناهی                       شهید حسین قربانی

سوار ماشین‌ها شدیم و تا نقطه رهایی که قرار بود از ماشین‌ها پیاده شیم کلی بگو و بخند داشتیم، هوای سرد پشت وانت لندکروز اونم توی کوهستان اذیت می‌کرد. فقط با این شوخیها بود که می‌تونستیم روحیه خودمونو حفظ کنیم. کم کم سرعت ماشین‌ها کم شد و ایستادن. از ماشین‌ها پیاده شدیم دیگه باید سکوت رو رعایت می‌کردیم. منطقه عملیاتی بود و خیلی حساس. راستی نگفتم ناهار درست حسابی که نخورده بودیم و حالا حسابی گرسنه بودیم. ستون‌بندی کردیم و هر کی سر جای خودش قرار گرفت. پیام‌ها از جلو می‌اومد که مواظب ستون پنجم باشید؛ جلویی خودتون رو حتماً هر از چند گاهی شناسایی کنین. یکی از پیام‌ها برای شام بود. همینطور که ستون داشت حرکت می‌کرد یه وانت با یه دیگ بزرگ جلو ایستاده بود و می‌گفت دستا را بیارید جلو، ما فکر کردیم جیره جنگی میده، دیدیم نه بابا با ملاقه داره غذا میده. نزدیک که رسیدم گفت محسن دستتو به یار جلو. دیدم کاظم بچه محلمون بود. دستمو بردم جلو و یه ملاقه سوسیس و سیب‌زمینی ریخت تو دستم و یه ساندیس هم انداخت روش. باید سریع می‌رفتم. تو راه همینطور که داشیم می‌رفتیم غذا رو خوردیم و ساندیس زدیم. کلی حال داد، حالا دیگه صدام که سهله، آمریکا هم جلودارمون نبود. به یال الاغلو نزدیک شدیم و پیام نقطه رهایی رسید. از این به بعد دیگه شرایط کاملا جنگی بود. باید حواسمون رو خوب جمع بکنیم تا خدای نکرده مشکلی پیش نیاد. همونطور که قبلا گفتم شب قبل، عملیات شده بود و منطقه خیلی حساس بود. دشمن از ترس اینکه عملیات ادامه نداشته باشه به طور ایزایی هر از چند گاهی منطقه رو با خمپاره و توپ می‌زد و هر چند دقیقه یه بار خمپاره منور هم می‌زد. وقتی خمپاره منور می‌زد منطقه کاملا روشن می‌شد. ما هم مجبور بودیم هر جا هستیم خیز بریم تا منور تموم بشه. همین خیز رفتن‌ها باعث می‌شد ستون بریده بشه و برای اتصال باید سریع و با سرعت تمام خودمون رو به ستون برسونیم. لحظه‌های نفس‌گیری شده بود. هنوز درگیری شروع نشده داشتیم تلفات می‌دادیم. گاهی گلدونی منور تو ستون می‌افتاد و به بچه‌ها می‌خورد. گاهی تیرهای ایزایی که میزدن به بچه‌ها می‌خورد. توپ‌هایی که تو سینه‌کش شلیک می‌کردن گاهی تو ستون می‌خورد، اگه هم بالای ستون اصابت می‌کرد به زیر یه تخته‌سنگ می‌خورد، تخته‌سنگ خودش می‌شد نیروی دشمن و ستون رو می‌برید. چند تا از بچه‌ها اینطور رفتن ته دره و شهید شدن. همینطور که داشتیم بدو بایست انجام می‌دادیم یه دفعه بالا سر ما یه خمپاره خورد و تخته‌سنگ رها شد. من سریع بالا رو نگاه کردم و دیدم سنگ داره می‌یاد. سریع یه جست زدم و جا خالی کردم و پریدم جلو یه نفس راحت کشیدم. ستون زمین‌گیر شده بود و در همین گیر و دار معاون دسته‌مون آقای پناهی که مرد بسیار شریفی بود، خودش رو رسوند پشتم و گفت بیا دلاور، خوب در رفتی. یه آب‌نبات دستش بود، داد به من و گفت جایزته که سنگ رو دست به سر کردی، کلی یواشکی خندیدیم. آقای پناهی مرد پخته و دنیا دیده‌ای بود. کم حرف می‌زد اما زیاد درس می‌داد. این یال شده بود جاده بهشت بچه‌ها و یکی‌یکی داشتن پر می‌کشیدن. بالاخره از وسط گردان عمار گذشتیم و رسیدیم به یه رودخونه، وسط رودخونه بودیم که منور زدن. لحظاتی بود که آتیش کم شده بود. سریع توی رودخونه نشستیم. سکوت کامل بود، تنها صدایی که شنیده می‌شد صدای دندون‌های بچه‌های گردان مالک بود که توی سرما وسط رودخونه خیز رفته بودن و بهم می‌خورد. هنوز وقتی یاد اون روزها میافتم سردم میشه. خلاصه با هر زحمتی بود رسیدیم پای کار، دوشکاچی دشمن به راحتی دیده می‌شد. ستون پای کار زمین‌گیر شد، یه دفعه صدای تیراندازی توی ستون شنیده شد، بعداً متوجه شدم اطلاعات عملیات دشمن ستون رو دیده بود و می‌خواست ستون رو منحرف کنه که با هوشیاری یکی از بچه‌ها کارشون ناتموم مونده بود و به درک واصل شدن. کم‌کم داشت هوا روشن می‌شد. فرمانده گردان موقعیت رو گزارش کرده بود، اما مثل اینکه کار از کار گذشته بود و طرفین سر وقت به موقعیت نرسیده بودن. برای همین باید سریع عقب‌نشینی می‌کردیم. پیام اومد تا قبل از روشن شدن هوا باید به اولین خاکریز روی جاده برسیم و در آنجا سنگر بگیریم. لحظات سختی بود و دوشکاچی بالای سرت. بالاخره با هر زحمتی بود بچه‌ها حرکت کردند تا خودشونو برسونن به خاکریز. فقط هم از توی جاده می‌تونستیم بریم چون که دید توی جاده کم بود و مسیر نزدیک‌تر. با روشن شدن هوا دوشکاچی نیروها رو دید و شروع کرد به شلیک از زمین و هوا گلوله توپ و خمپاره می‌بارید. دشمن فهمیده بود که ما می‌خواهیم عملیات کنیم. بچه‌ها توی مسیر چندتاشون شهید شدن. از جمله شهدا همین آقای پناهی بود که وایساد تا آخرین نفر به عقب برگرده که اونم شهید شد. شهادت این بزرگوار خودش درس بزرگی بود که نشون می‌داد ایثار یعنی چه!

رسیدیم پشت خاکریز و شروع به دفاع کردیم. چون دشمن خیال کرده بود ما دیگه توان مقاومت نداریم و می‌خواهیم فرار کنیم اما مقاومت جانانه‌ای کردیم، دشمن فهمید و عقب نشست. تا بعدازظهر درگیری ادامه داشت، سریع فرمانده گردان، یه گروهان آماده رو جایگزین کرد و ما رو به عقبه برگردوندن تا کمی روحیه‌مون تقویت بشه. رسیدیم خط دو، همونجایی که شب رو بیرون خوابیده بودیم. حالا چند تا چادر اضافه شده بود. گردان تقریباً نصف شده بود، رفتیم به بیمارستان صحرایی امام رضا که نزدیکمون بود تا ببینیم اگر مجروحین کاری دارن انجام بدیم. اونجا بود که جنازه حسین، بچه محلمون رو دیدم که شهید شده بود. توی همون یال الاغلو اول مجروح شده بود، بعد هم در اثر خونریزی و سرما شهید شده بود. بچه‌های دسته‌شون می‌گفتن حسین نذاشت کسی کمکش کنه. گفته بود خودم می‌تونم برگردم، شما به مسیرتون ادامه بدین. اینم یه درس دیگه‌ای بود. واقعاً شهادت لیاقت می‌خواد. خیلی حالم گرفته شده بود. بعد از کمک به مجروحین و اعزام اون‌ها توسط هلیکوپتر، به مقر برگشتیم تا استراحت کنیم. نماز خوندیم و خوابیدیم تا صبح روز بعد. بعد از نماز صبح و صبحونه سریع گردان رو سازماندهی کردن و معاون فرمانده گردان، مجید کسایی اومد برای بچه حرف زد. خلاصه کلام این بود که ما باید بمونیم و بریم چند روز پدافند باشیم تا نیروهای تازه نفس بیان و خط رو تحویل بگیرن. در ضمن اینم گفت که هر کس نمی‌تونه ادامه بده آزاده و بدون رودرواسی می‌تونه برگرده عقب. با تموم خستگی که داشتیم و روحیه داغونی که به خاطر شکست عملیات و شهادت دوستامون داشتیم کسی فکر نمی‌کرد همه بچه‌ها بیاین. اما با توجه به ایمان و هدف که چراغ راه رزمنده‌ها بود، رأس ساعت مقرر گردان آماده و جهت تحویل خط با روحیه‌ای عالی‌تر به سمت خط حرکت کردیم و مدت یه هفته در شرایط خیلی سخت خط رو پدافند کردیم. شبها گاهی با گشتی‌های دشمن درگیر می‌شدیم و اجازه نفوذ به خط را بهشون نمی‌دادیم. سنگر ما در یال کوه بود و تقریباً تا سنگر بعدی 200 متر فاصله داشتیم. جایی بود که به سمت بچه‌ها و عراقی‌ها مشرف بود. حتی یه شب درگیری شدید شد و دشمن تا نزدیکی ما اومد و می‌خواست از خستگی ما استفاده کنه و مواضع خودشو پس بگیره که با مقاومت سختی روبرو شد. ما از بالا با دو تا تیربار، یکی روبرو و یکی سمت جاده را پوشش می‌دادیم. اونقدر شلیک کرده بودیم که گوشامون دیگه چیزی نمی‌شنید. خلاصه دشمن عقب‌نشینی کرد. صبح روز بعد فهمیدیم چند تا از بچه‌ها شهید شدن. توی جاده سمت عراقی‌ها رو که نگاه کردیم حدود بیست تا عراقی کشته شده بودن که بچه‌ها به ما گفتن دستتون درد نکنه، خوب حالشونو جا آوردید.

روز بعد از درگیری با دشمن نیرو های تازه نفس اومدن و ما خط رو به اونا تحویل دادیم. موقع تحویل شعبانعلی واحدی رو اونجا دیدم و کلی باهم خوش و بش کردیم. آخه اون تو گردان بلال پاسدار وظیفه بود. کلی از خط براش تعریف کردم و بعدش از هم خداحافظی کردیم، یادش به خیر یکی از گل‌های بسیج تهرانسر بود. خلاصه عازم عقبه شدیم.

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم

موجیم که آسودگی ما عدم ماست.

یا علی

چهارشنبه بیست و ششم بهمن ۱۳۹۰
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیئت یاحسین علیه السلام

جمعه موعود

چه قدر هفته پر از شنبه شد، به جمعه رسید

و جـمـعــــه روز تـفــــرّج بـــــرای مـــــردم شـد!

چه قــدر شنبـه و یـک شنبـه و دوشنـبه رسید

ولی همـیشه و هـر هـفـتـه جـمـعـه ‌هـا گم شد

چه هفته‌ها که رسید و چه هفته‌ها که گذشت

شمـارشی کــه خلاصـه بـه چـنـد و چـنـدم شد

و هـفـتـه‌ای که فـقـط ریـشه در گذشتن داشت

بـرای شعـله کـشیـدن بـه خـویـش هـیـزم شد

نـه شنـبـه و نـه بـه جـمـعـه، نـه هیـچ روز دگر

در انتــظار تـو قـلـبـی پـــر از تـلاطـــــم شد !؟

کـــدام جــمـعـه‌ مـــوعـــود می‌زنـی لـبـخـنـد

بـه این جـهـان کـه پـر از قـحطی تبسم شد؟

بــرای آمــدنـت جـــمــعــه‌ای مـعـــیــن کـــن

کـه هـفتـه‌ها همـه‌شـان خـالی از تـرنـم شد

۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
هیئت یاحسین علیه السلام